خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر*
توسط: موسوی
یک زمانی، پسر پادشاهی بود که عاشق چهرهای شده بود که روی دیوار نقش میبست. چهرهای که ندیده بودش، اما طرح دورش را روی دیوار دیده بود. کاخ پادشاهی را ترک میکند. لباس پادشاهی را مینهد و شال و کلاه میکند و سوار بر اسب، دور دنیا را به دنبال آن عشق گمشده، زیر پای میگذارد ولی صاحب تصویر را پیدا نمیکند تا مرهمی بر آرزویش باشد. عاقبت پیر و خمیده میشود. و سر در پی مِی و باده میگذارد ولی آتش درونش هنوز نفس میکشد. روزی دختری به او میگوید با من بیا… من همان معشوقهات هستم… همان که دنیا را برایش گشتی… بیا و امشب را با من باش. غروب؛ پادشاه عاشقپیشه خود را در آینه میبیند و میفهمد که عاشقی چه به روزش آورده. آنگاه است که جبر زمانه را میفهمد. شب به خانهی معشوق میرسد. پیش از ورود به خانه از رنج پیری زانوانش میلرزند. تردید میکند به رفتن. شک میکند که داخل شود و تصویر حقیقی را ببیند یا به همان نقش توی ذهن دلخوش باشد و با یادش زندگی کند. تا میخواهد درِ خانه را بکوبد، باز هم زانوهاش میلرزند. تردید نمیکند. تصمیم میگیرد که بازگردد و با همان طرح توی ذهنش زندگی کند. باز هم توی خیال زندگی را پیش ببرد و مثل همان روزگار که عاشق آن تصویر بود، زندگی سر کند. سر به کوه و دشت میگذارد و زاهدوار عمر میساید. آخر میدانی؟ معشوق فقط در خیال زیباست.
بختیار علی، آخرین انار دنیا، ترجمه آرش سنجابی
* از سروده شهریار: خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر / من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم