شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چونست که مردم در زمان خلفا دعوی خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند؟ گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر. عبید زاکانی، حکایات فارسی
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چونست که مردم در زمان خلفا دعوی خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند؟ گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نه از پیغامبر. عبید زاکانی، حکایات فارسی
در جوابش می گویم که من تلاش میکنم قصه های واقعی بنویسم ولی، یک دفعه، قصه بخاطر همان غیر واقعی بودنش غیرقابل تحمل میشود، از این رو مجبور میشوم عوضش کنم. به او میگویم که من تلاش میکنم قصه زندگی ام را تعریف کنم، ولی نمی توانم، جراتش را ندارم، خیلی عذابم میدهد. آن وقت […]
دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری به لطافتش گفتم دانم که تو را در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست، با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. […]
در سالى محمد خوارزمشاه، رحمه الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر درآمدم، پسری دیدم نحوی بغایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند: معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت جفا و عتاب و ستمگرى آموخت من آدمى به چنین شکل و خوى و قد و روش ندیده […]
پسرک دوچرخهسوار به سرعت از کنار دخترک دانشآموز رد میشد و میپرسید: «عروسِ مادر من میشی؟» دخترک هرگز به این سوال پاسخ نمیداد. سکوت علامت رضا بود؛ این را هر دو میدانستند. پسرک درهفده سالگی به جبهه رفت و در چهل و دو سالگی ِ دخترک بازگشت و در قبرستان شهر کوچک آرام گرفت. فردای […]
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهل جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانهای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکالش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راستش تحملش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری […]
یکى از ثقات نقل میکرد از والد خود که او نیز یکى از ثقات بود که در وقتى که من در سن شانزده یا هفده سال بودم، عید نوروزى بود در اصفهان به اتفاق پدر خود و جمعى از دوستان و همصحبتان به بازدید عید به خانههاى آشنایان میرفتیم. اتفاقاً روز سهشنبه بود به عزم […]
سالهای اول انقلاب جلو در مدرسهی فیضیه روزنامه میفروختند؛ بیشتر جمهوری اسلامی. طلبهای روزنامهای میخرید و پهن میکرد روی زمین. چند نفر دور روزنامه مینشستند… بعدها دیگر از این مراسم روزنامهخوانی هم خبری نبود. در عوض جلو تابلو اعلاناتی که تازه نصب کرده بودند، همیشه شلوغ میشد. بیانیههای سیاسی، آگهی استخدام در دستگاه قضاوت یا […]
یکی دو سال پیش من و لورتا رفتیم به کنفرانسی تو کورپوس کریستی و من کنار یه خانمی نشستم که زن یکی از حضار بود. شروع کرد به سخنرانی که جناح راست فلانه و جناح راست بهمانه. حتا منظورش رو از حرفزدن نمیفهمیدم. آدمایی که من میشناسم بیشترشون آدمای عادیاند. به قول معروف به اندازه […]
– روز و شب نشسته میلمبونه! چیزی برای ما باقی نمیذاره. اگر حرفی هم بهش بزنی دنیا رو به هم میریزه. اینطوری ادامهبده ما از گشنگی میمیریم! لاشخور جوان بعد از گفتن این جملهها به چشمهای لاشخور پیر زل زد. او حرفهای لاشخور جوان را زیاد جدی نگرفت و در حالی که از روی شاخه […]