عروس
توسط: موسوی
پسرک دوچرخهسوار به سرعت از کنار دخترک دانشآموز رد میشد و میپرسید: «عروسِ مادر من میشی؟» دخترک هرگز به این سوال پاسخ نمیداد. سکوت علامت رضا بود؛ این را هر دو میدانستند.
پسرک درهفده سالگی به جبهه رفت و در چهل و دو سالگی ِ دخترک بازگشت و در قبرستان شهر کوچک آرام گرفت. فردای روز تشییع استخوانهای پسرک، زن سر مزار او رفت. همان پسرک شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عکس به او لبخند میزد. دخترکی شش ساله ظرف خرما رو جلوش گرفت و گفت: «چقدر پسرتون خوشگل بوده»
بلقیس سلیمانی، پسری که مرا دوست می داشت